یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۱

يه صدايي شنيد.. هر لحظه بهش نزديک تر مي شد..
اما جُم نخورد.. شايد هم نمي تونست..
همين جوري وايساده بود.. نه! نه! مات و مبهوت نبود..
اتفاقاً خيلي هم مشتاق بود و ظاهراً پر از اعتماد به نفس..
نزديک تر که شد، شنيد که مي گفت داري از دست مي ديش..
تو يک-صدم ثانيه ، زندگي ش اومد جلوي چشمش..
برگشت تا دقت کنه چي مي گه..
اما رفته بود.. صداش کرد.. اما نبود..
"صدا" خواست برگرده، روش رُ برگردوند..
اما ديد افتاده.. نيست.. ديد ديگه اون جا نيست..
و رفت...............................................................................