سه‌شنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۱

در آن جا بر فرازِ قله ي کوه
دو پايم خسته از رنج دويدن
به خود گفتم: که در اين اوج ديگر
صدايم را خدا خواهد شنيدن
*
به سوي ابرهاي تيره پر زد
نگاه روشن اميدوارم
ز دل فرياد کردم: کاي خداوند
من او را دوست دارم، دوست دارم
*
صدايم رفت تا اعماق ظلمت
به هم زد خواب شومِ اختران را
غبارآلوده و بيتاب کوبيد
در زرين قصر آسمان را
*
ملائک با هزاران دست کوچک
کلون سختِ سنگين را کشيدند
ز توفان صداي بي شکيبم
به خود لرزيده، در ابري خزيدند
*
ستون ها همچو ماران پيچ در پيچ
درختان در مه سبزي شناور
صدايم پيکرش را شستشو داد
ز خاک ره، درون حوض کوثر
*
خدا در خواب رويا بار خود بود
به زير پلک ها، پنهان نگاهش
صدايم رفت و با اندوه ناليد
ميان پرده هاي خوابگاه ش
*
ولي آن پلک هاي نقره آلود
دريغا، تا سحرگه بسته بودند
سبک چون گوش ماهي هاي ساحل
به روي ديده اش بنشسته بودند
*
صدا، صد بار نوميدانه برخاست
که عاصي گردد و بر وي بتازد
صدا مي خواست تا با پنجه ي خشم
حرير خواب او را پاره سازد
*
صدا فرياد مي زد از سردرد:
به هم کِي ريزد اين خواب طلائي؟
من اين جا تشنه ي يک جرعه ي مهر
تو آن جا خفته بر تخت خدائي؟
*
مگر چندان تواند اوج گيرد
صدائي دردمند و محنت آود
چو صبح تازه از ره باز آمد
صدايم، از « صدا » ديگر تهي بود
*
ولي اين جا به سوي آسمان هاست
هنوز اين ديده ي اميدوارم
خدايا اين صدا را مي شناسي؟
من او را دوست دارم، دوست دارم
( صدا / از: عصيان / فروغ فرخزاد )