شنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۱

اول خواستم به آيرون و متال دست به دامن بشم.. اما الآن نه..
نمي دونم چرا.. اما دلم واسه کوچه تنگ شده..
بي تو مهتاب شبي باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق ديوانه که بودم
در نهان خانه ي جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خاطره خنديد
عطر صد خاطره پيچيد
يادم آمد که شبي باهم از آن کوچه گذشتيم
پرگشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتي بر لب آن جوي نشستيم
تو همه رازِ جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشاي نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ي ماه فروريخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ..
يادم آيد تو به من گفتي:
"از اين عشق حذر کن!
لحظه اي چند بر اين آب نظر کن
آب، آينه ي عشق گذران است
باش فردا، که دلت با دگران است
تا فراموش کني، چندي از اين شهر سفر کن"
با تو گفتم:
"حذر از عشق؟! ..ندانم
سفر از پيش تو؟! هرگز نتوانم
نتوانم.
روز اول که نگاهم به تمناي تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدي، من نه رَميدم، نه گسستم.."
باز گفتم که "تو صيادي و من آهوي دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم! ..نتوانم"
اشکي از شاخه فروريخت
مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت..
اشک در چشم تو لرزيد
ماه بر عشق تو خنديد
يادم آيد که: دگر از تو جوابي نشنيدم
پاي در دامن اندوه کشيدم
نگسستم، نرَميدم.
رفت در ظلمت غم، آن شب و شب هاي دگر هم
نگرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم
نکني ديگر از آن کوچه گذر هم..
بي تو اما، به چه حالي من از آن کوچه گذشتم..
( فريدون مشيري )