جمعه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۱

خدا خودش تنها نشِست
قصه ي عالم رُ نوشت
از جنس عشق شهرکي ساخت
اسم اون رُ گذاشت بهشت
از آب و خاک و گِل اون
پيکر آدم رُ سرشت
موقعيت هايي براي هرکس پيش مياد که ميمونه..
يه چيزي مثل شک.. ترديد در همه چيز..
اما مي دونم که پلها سياهن، آدما سبزن، درها قرمزن..