سه‌شنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۲



I Love You, and more..



امروز داشتم کتاب ها رُ مرتب مي کردم يا بهتر بگم دارم کتاب ها رُ مي ريزم دور؛ يه نوشته آخرِ کتاب بينش امسال ديدم، که مي خوام قبل از دور انداختن ش اين جا copy / paste ش کنم.. مي دوني؟ امسال کلاس هاي بينش يکي از بهترين ساعت هايي بود که مي تونست، کلي با معلم مون خوب بودم (اون با من خوب بود؟!) يادمه يه بار از کلاسِ يک ساعت و نيم، فقط 20 دقيقه ش مونده بود که من رفتم سرِ کلاس!! ماهِ رمضان بود، داشتم آدامس مي خوردم ظهر هم رفته بودم بيرون (فکر کنم سفير) [آخه کلاس ها ساعت 1 ظهر شروع مي شد].. حدوداً 70 دقيقه از کلاس مي گذشت که من رفتم و گفتم سلام آقاي جباري! بچه ها گفتن کجا بودي؟ گفتم مسجد..!!! خودش خنديد و گفت بيا بشين. واسه م غيبت هم نزد ! خلاصه کلي هر دفعه اذيت ش مي کرديم (طفلکي!) .. بگذريم، اين نوشته ها رُ تو review ي واسه کنکور تو اين کتاب نوشتم (به عنوان چک نويس) واسه يکي از دوستام (حالا بماند کي..) با هم بخونيم ش:
يادت باشه وقتي يه کرکس بهت حمله کرد،
خودت رُ بزن به مردن؛ خودت رُ بنداز زمين؛
شايد مجبور بشي چند ثانيه همين شکلي بموني، ولي نجات پيدا مي کني ؛)
فقط فراموش نکن:
اگه وايسي و -حتا- بهش بگي «نه»
اگه بعد از اين که رفت، پاشي و براش زبون دراز کني
در هر دو حال مي فهمه "زنده هستي" و مياد مي خوردت.
تاريخ نگارش: 16/3/82