جمعه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۲
قصه مي گويد براي بچه هاي خود عمو نوروز :
گفته بودم زندگي زيباست ..
گفته و ناگفته اي بس نکته ها کاينجاست
آسمان باز
آفتاب زر
باغهاي گل
دشت هاي بي در و پيکر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهي در بلور آب
بوي خاک عطر باران خورده کهسار
خواب گندمزارها در چشمه مهتاب
آمدن رفتن دويدن
عشق ورزيدن
در غم انسان نشستن
پا به پاي شاد ماني هاي مردم پاي کوبيدن
کار کردن کار کردن
آرميدن
چشم انداز بيابانهاي خشک و تشنه را ديدن
جرعه هايي از سبوي تازه آب پاک توشيدن
گوسفندان را سخرگاهان به سوي کوه راندن
همنفس با بلبلان کوهي آوراه خواندن
در تله افتاده آهو بچه گان را شير دادن
نيمروز خستگي را در پناه دره ماندن
گاه گاهي زير سقف اين سفالين بامهاي مه گرفته
قصه هاي درهم غم را ز نم نم هاي باران ها شنيدن
بي تکان گهوار رنگين کمان را در کنار بام ديدن
يا شب برفي پيش آتش ها نشستن
دل به روياهاي دانگير و گرم شعله بستن ....
آري آري
زندگي زيباست
زندگي آتشگهي ديرنده پابرجاست
گر بيفروزيش
رقص شعله اش در هر کران پيداست
ور نه خاموش است وخاموشي
گناه ماست ..
الآن دارم شهريار کوچولو رُ گوش مي کنم.. اجرا شده واسه راديو. فقط چيزي که اذيت م مي کنه اينه که به جاي شازده کوچولويي که شاملو ترجمه کرده بود "شهريار کوچولو" مي گه: امير کوچولو..! چه قدر کتاب قشنگيه: اخترکِ ب.612 ، شهريار کوچولو ، آدم بزرگا؛ اگه بشون بگي دليلِ وجودِ شهريار کوچولو اينه که تو دل برو بود و مي خنديد و دلش يه بره مي خواست و بره خواستن، خودش بهترين دليل وجود داشتنِ هر کسي است؛ شانه بالا مي اندازند و باهاتون مثل بچه ها رفتار مي کنن.
خيلي از اين وضعيتِ بلاتکليفي خوشم نمياد. ولي تنها کاري که مي تونم بکنم اينه که صبر کنم تا نتيجه ي کنکور رُ بدن.. هزارتا فکر تو ذهنمه ولي همه ش بستگي به اين نتيجه ي کوفتي داره. فقط بايد وقت تلف کنم تا جواب ها رُ بدن؛ شايد اين تنها دليلِ دور شدن از اين جاست..