چهارشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۲

..انسان به جهان پر درد و رنجی پرتاب می‌شود و کم‌کم پی می‌برد که يگانه ارزش بديهی و قابل اعتماد‌، لذتی است که او خود بتو‌اند احساس کند‌، هر قدر هم که ناچيز باشد‌: جرعه‌ای آب گوارا‌، نگاهی به سوی آسمان (‌به سوی پنجره خداوند‌) و يا نوازشی‌.. اين يه قسمتي از رمانِ آهستگي، اثرِ ميلان کوندرا و ترجمه ي دريا نيامي هست؛ مي تونين اين جا اونو بخونين ش (متن کامل / بدونِ سانسور)
چند وقته دارم وابستگي هام رُ بهتر درک مي کنم؛ کارهام/اخلاق خاصم/دوستام/ ..و يکي ش همين اينترنت! کسي که همه ي کارش ؛ دوستي هاش، حرفاش، کارهاي مهم ش، تجربه هاش، ..درس خوندناش و خلاصه همه چيزش رو نت بوده.. خيلي موقع ها فراموش مي کنم دنياي واقعي هم وجود داره!
زمان خيلي زود مي گذره و آدما خيلي زود دلشون واسه چيزي تنگ مي شه.. البته قبول دارم (يعني به زور قبول کردم) که خيلي چيزها عوض مي شه.. يا بهتر بگم همه چيز عوض مي شه.. به قولِ شل سيلوراستاين "از خيلي خوب به خيلي بد.." هيچ وقت نمي فهمي چرا، و فقط يه راه داري: اين که قبول کني خيلي چيزها عوض شده.. حالا ديگه مثلِ قبل نيست؛ از اون موقع خيلي زمان ها مي گذره..
مي دوني تا الآن چند بار مسافر کوچولو رُ خوندم؟ (هر چند چه فايده. حتا عيدي ت هنوز اين جا پيشِ منه..) شهريار کوچولو گفت: "بيا با من بازي کن، نمي دوني چه قدر دلم تنگ شده.." روباه گفت: "نمي تونم باهات بازي کنم، هنوز اهلي م نکردن آخه" شهريار کوچولو فکري کرد و پرسيد: "اهلي کردن يعني چي؟" روبا گفت: "يه چيزي که پاک فراموش شده.. معني ش «ايجادِ علاقه کردن» ـه" شهريار کوچولو گفت: "کم کم داره دستگيرم مي شه؛ يه گلي هست که فکر کنم منو اهلي کرده باشه" روباه گفت: "اگه دلت مي خواد منو اهلي کن! ..آدما فقط از چيزايي که اهلي مي کنن مي تونن سر در بيارن. انسان ها براي سر در آوردن از چيزها ديگر وقت ندارند. همه چيز را حاضر-آماده از دکان ها مي خرن. اما چون دکاني نيست که دوست معامله کنه، آدما موندن بدونِ دوست.. تو اگه مي خواي خُب منو اهلي کن!" شهريار کوچولو پرسيد: "راهش چيه؟" روباه جواب داد: "بايد خيلي خيلي حوصله کني. اولش يه خرده دورتر از من، اين جوري، ميونِ علفا مي شيني. من زير چشمي نگات مي کنم و تو لام تا کام هيچي نمي گي؛ چون تقصيرِ همه ي سوء تفاهم ها زيرِ زبان ـه. عوضش مي توني هر روز يه خرده نزديک تر بشيني." فرداي آن روز دوباره شهريار کوچولو آمد. روباه گفت:" کاش سرِ همان ساعتِ ديروز اومده بودي. مثلاً سرِ ساعتِ 4 بعدازظهر بياي، من از ساعتِ 3 تو دلم قند آب مي شه و هر چي ساعت جلوتر بره بيشتر احساس شادي و خوش بختي مي کنم. ساعتِ 4 که شد دلم بنا مي کنه به شور زدن و نگران شدن؛ اون وقته که قدرِ خوشبختي رُ مي فهمم! اما اگه تو وقت و بي وقت بياي من از کجا بدونم چه ساعتي بايد دلم رُ واسه ديدنت آماده کنم؟.. هر چيزي واسه خودش قاعده اي داره.." شهريار کوچولو گفت: "قاعده يعني چي؟" ............