جمعه، تیر ۱۳، ۱۳۸۲



کنکور سراري 82



سلام!
الآن چه حسي دارم؟ نمي دونم!!!!!!!
ولي واقعاً خيلي مسخره بود.
من که خيلي بد دادم :( ولي اگه سخت باشه واسه همه سخته :-/
فکر مي کردم عمومي ش رُ حداقل خوب بزنم، ولي زبان ش خيلي سخت بود. ادبيات ش هم که متن هاش رُ معلوم نبود از کجا آورده بودن.. اختصاصي هم که توپ! حالا فردا مي گن چند تا سوال هاي رياضي غلط بوده..! فيزيک ش هم افتضاح..
البته اگه سخت باشه واسه همه سخته :-؟
اميدوارم نتيجه ي خوبي بگيرم ؛)
پيشاپيش بگم n تا دليل دارم که نتيجه م خوب نشه! اولاً داشته باَشين 5 ساعت و نيم روي صندلي هاي سالن فردوسي. به جاي دسته بهمون زير دستي چوبي دادن! جالب اين بود که زيردستي ـه اندازه ي نصف پرسش نامه هه بود..! يه صندلي کوچيک با پشتيِ کوتاه. تازه چرمي !! اگه چند ساعت رو صندلي چرمي نشسته باشين مي دونين بعد از 20 دقيقه آدم عرق مي کنه چه برسه به 5.5 !! خلاصه گفته باشم؛ اصلا! همينيه که هست، من تلاش خودمو کردم! پايان.

من از امروز به مدت نامعلومي تو holiday هستم.
راستي! يه کم دير شد ولي يه لينک جالب! اين آدرس وبلاگِ يکي از پشتيبان هاي قلم چي (مشهد) هست. هر چند البته قرار بود به پرشين بلاگ ديگه لينک ندم ؛)
ديگه اين که جهت اطلاع بعضي ها بگم اون خرس کوچولوي دوست داشتي اسم داره و اسمش edy هست (مخفف edna) و منظورِ من يکي از نوشته هاي جاناتان بود که فکر مي کردم خوندي ش.. حالا که نه خودِ نوشته ش رُ اين جا مي ذارم بلکه از اين جا بخوني ش؛
هر بار كه آخر شب از هم جدا مي شدند ، مرد مي پرسيد:
هنوز آن خرس پشمالو را داري؟
و هميشه مي شنيد:
تامي ؟! آري ، خيلي دوستش دارم.
كمي اين پا و آن پا مي كرد، سيگارش را تمام نکشيده ، مي انداخت و مي گفت:
خوب است ، خداحافظ
و تا زن بپرسد كه براي چه مي پرسي؟ و برای چه خوب است؟ دست خدا حافظي را داده بود و مرد رفته بود.
صبح دو روز پيش ، مرد زنگ زده بود كه مي رود كوه
و او مثل هر بار گفته بود :
خوش بگذرد
و مرد بعد از سكوت هميشگي گفته بود:
مي گذرد
دو روز بود كه مرد بازنگشته بود و صاحبخانه، زن را خواسته بود .
كليدي را كه چند سال پيش مرد به عنوان كادو داده بود از كمد لباس ها پيدا كرد
ياد روز تولدش افتاد كه اين كليد طلايي رنگ را هديه گرفته بود. و هر چه پرسيده بود مرد از جواب طفره رفته بود و فقط نگاهش كرده بود، آنقدر طولاني كه زن ترسيده بود و با يك بوسه، کوچه بن بست را دور زده بود.
كليد را به در انداخت، در باز شد.
بوي خوش ياس از پنجره باز اتاق به صورتش خورد.
مرد مي گفت، عطر ياس را خيلي دوست دارد. هميشه در مورد چيزهايی که دوست داشت طوری حرف می زد که انگار خدا به خاطر او آنها را آفريده بود.
ياد اولين روز آشنائي شان افتاد
مرد گفته بود: چه بوي خوشي!
و او گفته بود:
ديور است، ياس رازقی!
و مرد يادش رفته بود که تعارف کند و نيم ساعت ايستاده در مورد ياس و شعر و کتاب حرف زده بود و تنها زمانی سرخ شده بود که زن به ساعتش نگاه کرده بود.
به ساعتش نگاه کرد، هشت صبح بود
چشمانش در اتاق چرخيد، انگار که به دنبال چيزی باشد.
وضعيت اتاق نشان از عجله صاحبش داشت
بوی ياس ها تازه وارد را به سمت پنجره فرا خواند
پشت ميز تحرير نشست
هنوز دفتر يادداشت باز بود و نسيم خنک صبحگاهی هر چند گاه ورقش می زد
صفحه اول را باز کرد :
"دفتر ما هم به نامت باز شد"
ورق زد، نمی دانست اجازه خواندنش را دارد يا نه
بيشتر کلمات دفتر نام خودش بود
يک دفعه دلشوره بدی به دلش افتاد
تند ورق زد تا به آخرين صفحه نوشته برسد
اسم خودش را بالای صفحه خواند
"می روم که بميرم
تا شايد دوباره که به دنيا می آيم
عروسکی پشمالو باشم
يا زبان عروسک ها را بدانم"
زن دستش لرزيد
ياد نوشته های خودش افتاد
به سختی دهانش باز شد
کلمه ای گلویش را خراش داد :
چرا ؟!
در تکانی خورد..