جمعه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۲

قشنگي ستاره ها براي خاطرِ گلي ـه که ما نمي بينيم ش :)
سلام..
نمي دونم اين جا رُ مي خوني يا نه، ديگه خيلي وقته که.. خودت بهتر مي دوني. من معني سکوتت رُ نمي فهمم؛ شايد مي دوني تا چند ماهِ ديگه... اون رُ من هم مي دونم. نکنه مي خواي عادتم بدي؟ گفته بودم بهت وابسته شدم؟ ...نمي دونم. هيچي دستِ ما (يا حداقل دستِ من) نيست. گر تو مرا خوستي، من آن خواستم که تو خواستي.
امشب (شب که نمي شه گفت. الآنا ديگه بايد اذون رُ بگن) خلاصه بعد از مدت ها، به گريه م انداختي! باشه. اشکالي نداره. as u c best.. بذار حداقل اين قسمت از کتاب رُ واسه ت بخونم:
..به اين ترتيب، شهريار کوچولو روباه را اهلي کرد.
لحظه ي جدايي که نزديک شد، روباه گفت: آخ! نمي تونم جلوي اشکم را بگيرم.
شهريار کوچولو گفت: تقصير خودت است. من که بدت را نمي خواستم، خودت خواستي اهليت کنم.
روباه گفت: همين طور است.
شهريار کوچولو گفت: آخر اشکت دارد سرازير مي شود!
روباه گفت: همين طور است.
- پس اين ماجرا چه فايده اي به حالِ تو داشت؟
روباه گفت: چرا ! واسه خاطر رنگِ گندم.
بعد گفت: برو يک بار ديگر گل ها را ببين تا بفهمي که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع مي کنيم و من به عنوانِ هديه رازي را بهت مي گويم.
شهريار کوچولو بار ديگر به تماشاي گل ها رفت و به آن ها گفت: شما سرِ سوزني به گلِ من نمي مانيد و هنوز هيچي نيستيد. نه کسي شما را اخلي کرده نه شما کسي را. درست همان جوري هستيد که روباهِ من بود: روباهي بود مثلِ صد هزار روباهِ ديگر. او را دوستِ خود کردم و حالا تو همه ي عالم تک است.
گل ها حسابي از رو رفتند.
شهريار کوچولو دوباره در آمد که: خوشگليد. اما خالي هستيد. (بخونين پوچ هستين!) برايتان نمي شود مُرد. گفت و گو ندارد که گلِ مرا هم فلان رهگذر گلي مي بيند مثلِ شما. اما او به تنهايي از همه ي شما سر است؛ چون فقط اوست که [من] آبش دادم، چون فقط اوست که زيرِ حبابش گذاشتم، چون فقط اوست که با تجير برايش حفاظ درست کردم، چون فقط اوست که حشراتش را کشته ام، چون فقط اوست مه پاي گِله گزاري ها يا خودنمايي ها و حتا پاي بُغ کردن و هيچي نگفتن هاش نشسته ام، چون که او گلِ من است.
و برگشت پيش روباه.
گفت: خدانگهدار!
روباه گفت: خدانگهدار!.. و اما رازي که گفتم خيلي ساده است: جز با دل، هيچي را چُنان که بايد نمي شود ديد. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمي بيند.
شهريار کوچولو براي آن که يادش بماند تکرار کرد: نهاد و گوهر را چشم سر نمي بيند.
- ارزش گل تو به قدرِ عمري است که به پاش صرف کرده اي.
شهريار کوچولو براي آن که يادش بماند تکرار کرد: ..به قدرِ عمري است که به پاش صرف کردم.
روباه گفت: انسان ها اين حقيقت را فراموش کرده اند، اما تو نبايد فراموش کني؛ تو تا زنده اي نسبت به چيزي که اهلي کرده اي مسئولي، تو مسئولِ گُلِتي..
شهريار کوچولو براي آن که يادش بماند تکرار کرد: من مسئولِ گلمَم.....