شنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۰
آن گاه که موسا عهدِ خدمت به پايان رسانيده و با اهل بيت خود از حضور شُعَيْب رو به ديار خويش کرد (در راه شب تار و بيابان دور و هواي سرد و حال سخت وضع حمل اهل بيت اش را فرا رسيد و موسا از هر جهت نگران بود که ناگاه) آتشي از جانب طور ديد. به اهل بيت خود گفت شما اين جا مکث کنيد که از دور آتشي به نظرم رسيد مي روم تا شايد از آن خبري بياورم يا براي گرم شدن شما شعله اي بر گيرم #29# چون موسا به آن آتش نزديک شد به او از جانب وادي اَيْمَن در آن بارگاه مّارک از آن درخت (مقدّس) ندايي رسيد که اي موسا هوش دار که منم خداي (يکتا) پروردگار جهانيان #30# و تو در اين مقام عصاي خود (و خوديت) بيفکن چون عصا افکند و بر آن نگريست ديد اژدهايي مهيب و سبک خيز گرديد موسا (چنان ترسيد که) رو به فِرار نهاد و وا پس نگرديد (در آن حال بدو خطاب شد) ای موسا پيش آي و مترس که تو (از آسيب اين اژدها به لطف خدا آسوده و) ايمِن خواهي بود#31