قلب تو قلب پرنده
پوستِت اما پوستِ شير
زندونِ تنو رها کن
اي پرنده پر بگير
...
اون ورِ جنگلِ تن سبز
پشتِ دشتِ سر به دامن
اون ورِ روزاي تاريک
پشتِ نيم شباي روشن
...
براي باورِ بودن
جايي شايد باشه شايد
براي لمسِ تنِ عشق
کسي بايد باشه بايد
...
که سرِ خستگياتو
به روي سينه بگيره
براي دلواپسي هات
واسه سادگي ت بميره
قلب تو قلب پرنده
پوستِت اما پوستِ شير
زندونِ تنو رها کن
اي پرنده پر بگير
...
حرف تنهايي قديمي
اما تلخ و سينه سوزه
اولين و آخرين حرف
حرفِ هر روز و هنوزه
...
تنهايي شايد يه راهه
راهيه تا بي نهايت
قصه ي هميشه تکرار
هجرت و هجرت و هجرت
...
اما تو اين راه، که همراه
جز هجومِ خار و خس نيست
کسي شايد باشه شايد
کسي که دستاش قفس نيست.