یکشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۱

من "دو نفر" رُ گم کردم..
نه! نه! باهاشون کاري ندارم..
فقط؛
مي خواستم ازشون چندتا سوال بپرسم..
اون ها که اين جا رُ ، و من رُ نمي شناسن..
پس اگه ديدينشون، plz راهنمايي شون کنين!
ممنون ؛)
دخترِ روستايي بسيار زيبايي، به بازارِ مکاره رفت. در
چهره اش سوسن و گلِ سرخ بود. موهايش به غروبِ
خورشيد مي مانست و سپيده دم بر لب هايش مي خنديد.
مردانِ جوان، تا اين دخترِ غريبه ي زيبا را ديدند، به دنبالش
رفتند و دورش جمع شدند. يکي مي خواست با او برقصد و
ديگري مي خواست به افتخارِ او کيک ببُرد. و همه مي خواستند
گونه اش را ببوسند. به هر حال، بازارِ مکاره بود ديگر!
اما دختر يکه خورد و وحشت کرد، و درباره ي آن مردانِ
جوان، افکارِ بدي به سرش افتاد. آن ها را از خود راند و حتا به
چهره ي يکي دو نفر از آن ها سيلي زد و بعد دوان دوان گريخت.
غروب که به خانه برگشت، در دل گفت: "حالم به هم
خورد. اين مردها چه قدر بي تربيت و بي سروپا يند. اصلاً
نمي شود تحمل شان کرد."
يک سال گذشت و در آن يک سال، آن دخترِ زيبا بسيار به
بازارهاي مکاره و مردها فکر کرد. سپس بارِ ديگر، با سوسن و
گلِ سرخ در چهره، غروب در موها و لبخندِ سپيده دم بر لب، به
بازارِ مکاره رفت. اما اين بار، مردهاي جوان که او را ديدند، از او
روي گرداندند. و تمامِ روز تنها ماند.
و غروب که دختر به طرفِ خانه اش مي رفت، گريه اش گرفت
و در دل گفت: "حالم به هم خورد. اين مردها چه قدر بي تربيت
و بي سروپا يند. اصلاً نمي شود تحمل شان کرد."