شنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۰

"رِي"!
اين آخرين سالروزي ست که من با تو هستم.
مناسبت و جشني ويژه که مي توانم
آن چه را از دوستانمان ، پرندگان آموخته ام به تو بياموزم.
من نمي توانم به نزد تو بيايم ،
چون اکنون نزد تو هستم.
تو کوچک نيستي،
چون رشد کرده اي.
و در گذر زندگي هاي بيشمار بازي کرده اي،
مثل همه ي ما،
فقط براي شادي زندگي کردن
و براي سرگرمي زندگي کردن.

تو سالروز تولد نداري،
چون هميشه زنده بوده اي؛
تو هرگز متولد نشده اي
و تو هرگز نخواهي مُرد.
تو فرزند انسان ها يي که آن ها را پدر و مادر مي نامي نيستي
تو شريک ماجراجو يي هستي
در سفري درخشان
براي اِدراک آن چه هست.

هر هديه اي از جانب يک دوست،
آرزويي براي شادماني توست.
و اين حلقه نيز چنين هديه اي ست.

:: پرواز کن،
آزاد و شادمان
بر فراز تولد ها و از ميان هستي ها
تا ابدالآباد،
و ما مي توانيم اکنون و هر زمان که بخواهيم
با هم ديدار کنيم،
در ميان جشني که هرگز پايان نمي پذيرد.

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::