شنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۰

از خودم متنفرم..
خيلي پست ام. مي دونم..
من که خودم رُ نمي بخشم.
اميدوارم حداقل تو ببخشي.
واقعاً مي گم : ديگه برام هيچي مهم نيست..
هر چي هست بذار به حساب من..
من رُ ببخش.
دوست دار هميشگي تو: ×مهدی×

**************************
... ماري او را به گوشه يي راهنمايي کرد.
-"تو هيچ چيز ياد نگرفته اي؟ حتا با نزديک شدن مرگ؟
دست بردار از اين فکر که تمام مدت مزاحمي ، که شخصِ
کنارت را اذيت مي کني ...

**************************
... هيچ کس نبايد بگذارد به چيزي عادت کند ...

**************************
... واقعاً اين دنيا ي پست ارزش اش رُ داره..؟!

**************************
... مگر نه اين که ، تنها راز پيروزي ش ، سنت شکني بود..؟!

**************************
اين بغض لعنتي..
چه قدر من احمق ام..
نمي دونم، شايد ديوونه شدم.
ديگه داره حالم از خودم به هم مي خوره..
تنها چيزي که الآن جلوي چشمامه...
نه! لطفاً من رُ ببخش.
ببخشيد. ببخشيد. ببخشيد.
.......................