شنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۰

(ساعت شانزده بعدازظهر چهارم اسفند ماه)
( بعد از گفتگو با مثلاً خدا.. )
نمي دونم چي بنويسم..
يا دقيق تر : نمي دونم چي بايد بنويسم.
خُب ، ظاهراَ تنها خوبي که اين وبلاگِ من داره ،
اينه که خيلي ها آدرس اش رُ ندارن.
و مي خوام از همين خصوصيت استفاده کنم..
تا به حال ، بلاگ هام ، مخاطب خاص نداشته.
امّا الآن مي خوام براي Danny بنويسم.
مي خوام فرياد بزنم که ديگه چيزي برام مهم نيست.
اما شک دارم : I am that i am ..؟! ..نمي دونم.
اگه پارسال ( طي آشناييم با Sepehr ) مي گفتم
هر روزم با روز قبل فرق داره..
الان بايد بگم هر ثانيه که مي گذره ، همه چيز عوض ميشه.
ديگه از Net و Messenger و Off-line و Add کردنِ Friend خسته شدم.
ديگه دارم مي بُرّم..
الآن زندگي م شده : وبلاگ / مِيل. همين.
يه کم هم درس و مدرسه..
از 24 ساعت شبانه روز ؛ هفت/هشت ساعت مدرسه ام.
سه/چهار ساعت مي خوابم.
و 12 ساعت باقي ش ، پشت کامپيوتر ام.
امروز خواهرم مي گفت ديگه از دست ات خسته شدم.
باور کن خودم هم از دست خودم خسته شدم..
فردا امتحان کامپيوتر داريم..
ياد امتحانِ ترم اوّل افتادم که به Danny گفته بودم..
يادش بخير.
فردا روز خيلي مهم يي يه.
حيف که نمي تونم ، حضور داشته باشم..
امّا اشکال نداره.
( جهت اطلاع شون ميگم : نگران نباش!
فردا اون طرف ها پيدام نمي شه.. هرگز! )
خُب ، تنها آرزوي ما ، موفقيّت شما ست.
به عنوان آخرين مطلب امروز ، مي خوام يه قسمت از
کتاب "ورونيکا تصميم مي گيرد بميرد" رُ بلند بخونم..
شما هم گوش کنين:
.... ورونيکا مي توانست افراد بسياري را با قدرت و نيروي اراده اش
تحت تأثير قرار دهد ، اما اين قدرت و نيرو او را به کجا رسانده بود؟
به خلاء. به تنهايي مطلق. به ويلت. به اتاق انتظار مرگ ....