پنجشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۲

بالاخره کارِ خودتو کردي؟
حداقل کاشکي خداحافظي کرده بودي.. npb..
امروز تو تاکسي، يه آهنگِ قديمي ابي رُ گذاشته بود؛
خدا به همرات اي خسته از شب
اما سفر نيست علاج اين درد
راهي که رفتي رو به غروبه
رو به سحر نيست، شب زده برگرد..
همين.
20 شهريور 82

پ.ن. ؛ پارسال همين موقع.. شايد اون موقع واسه م تحمل ش ساده تر بود، الآن ديگه حتا نمي تونم گريه کنم..
پ.پ.ن. مي دوني بيشتر از چي ناراحتم؟ که خودت هم نمي دوني (يا دوست داري من اين جوري فکر کنم..)
پ.پ.پ.ن. از چي نگراني؛ وابستگي؟ ما همين الآن ش هم.. (خنده)
با همه ي اينا ازت ممنونم.. واسه ي همه چيز..