یکشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۲

به خاطرِ تمام آن اوقاتي که در کنارم بودي
به خاطرِ تمام آن حقايقي که چشمانم را به روي آن ها گشودي
به خاطر تمام لذتي که به زندگي ام بخشيدي
به خاطر تمام خطاهايي که اصلاح کردي
به خاطر تک تکِ روياهايي که به واقعيت مبدل کردي
و به خاطرِ تمام عشقي که به تو داشتم
همواره سپاسگزارت خواهم بود عزيزم
تو هماني که مرا سرِپا نگه داشتي
و نگذاشتي هرگز سقوط کنم
تو هماني که در گذر از اين همه يارم بودي

تو توانم بودي آن گاه که ناتوان بودم
صدايم بودي آن گاه که نمي توانستم سخن بگويم
چشمانم بودي آن گاه که نمي توانستم ببينم
تو تنها خوب ترينِ چيزهايي را که در من بود، مي ديدي
دستِ مرا گرفتي، آن گاه که توانِ برخاستن نداشتم
به من ايمان دادي، چرا که باور داشتي
همانم که هستم
چون دوستم داشتي

تو مرا بال و پر دادي و توانِ پرواز
دستم را گرفتي تا به آسمان چنگ زنم
باورم را از کف دادم، تو آن را به من بازگرداندي
گفتي که ستاره اي نيست که نتوان به آن رسيد
در کنارم ايستادي تا توانستم سر بلند کنم
من عشقِ تو را داشتم، تمام آن را
به خاطرِ تک تکِ روزهايي که به من هديه دادي، سپاسگزارم
شايد آن قدر ها من ندانم
اما مي دانم اين ها حقيقت دارد
نيک بخت بودم چون دوستم داشتي

تو توانم بودي آن گاه که ناتوان بودم
صدايم بودي آن گاه که نمي توانستم سخن بگويم
چشمانم بودي آن گاه که نمي توانستم ببينم
تو تنها خوب ترينِ چيزهايي را که در من بود، مي ديدي
دستِ مرا گرفتي، آن گاه که توانِ برخاستن نداشتم
به من ايمان دادي، چرا که باور داشتي همانم که هستم
چون دوستم داشتي
همواره در اختيارم بودي

نسيم پر مهري که مرا با خود مي برد
پراغي در ظلمت که ن.ر عشقِ تو بر زندگي ام تاباند
تو الهام بخشِ من بودي
در ميان دروغ ها، حقيقت بودي
دنيايم به خاطرِ تو جاي بهتري است

تو توانم بودي آن گاه که ناتوان بودم
صدايم بودي آن گاه که نمي توانستم سخن بگويم
چشمانم بودي آن گاه که نمي توانستم ببينم
تو تنها خوب ترينِ چيزهايي را که در من بود، مي ديدي
دستِ مرا گرفتي، آن گاه که توانِ برخاستن نداشتم
به من ايمان دادي، چرا که باور داشتي همانم که هستم
چون دوستم داشتي

من همانم که هستم
چون تو مرا دوست داشتي..

سلام
نمي دونم، شايد صحيح نباشه اين جا بنويسم.. مي دونم درس دارم، کنکور دارم..
ولي امشب رُ بهم سخت نگير.. بعد از اين نوشته دوباره مي رم سرِ درسم..
مي دوني؟ الآن بيشتر مي تونم وبلاگ م رُ درک کنم.. تنها جايي که مالِ خودمه!
من درس خوندن رُ از پارسال شروع کردم.. با اينترنت.. با aziziم..
همون موقع ها بود که edna متولد شد.. يادته؟ شب تا صبح درس مي خونديم؟
e.mail هاي ساعت 3 ي صبح. ساعتِ 6 صبح.. و بعد از امتحان..
نمي دونم، شايد بلاگ نويسي تو اين شرايط صحيح نباشه.. من هم نمي خوام
دوباره شروع کنم به نوشتن.. (فقط همين يک بار) ولي تنها چيزي که مي تونه
از صبح تا شب منو به درس خوندن وا داره همينه که آخرِ شب که ميام خونه
يه کم واسه خودم باشم.. رو نت بگردم، تو رُ on line ببينم.. با تو حرف بزنم..
هر چند خيلي وقته از دلتنگي ها م نمي گم.. (شايد چون فکر مي کنم اين جوري
راحت تري) بگذريم. ديگه ما با هم نيستيم که بخوام خيلي چيزها رُ بگم.........
ديروز داشتم ادبيات پيش رُ مي خوندم.. آخرين صفحه ي درسي ش (ص 213)
مناجات هاي پير هرات رُ آورده، (کلي کتابِ حسنِ ختام داره واسه اين!) دوست
دارم اين جا بنويسم ش..
« الهي، اگر تو مرا خواستي، من آن خواستم که تو خواستي. »
خُب ديگه، من برم به درس هام برسم.. واسه م دعا کنين که
"دعا قضا را بر مي گرداند، هر چند آن قضا محکم شده باشد" (سفينة البحار / ماده دعا)
(جهت اطلاع؛ همين جمله سوال سراسري رياضي 78 و سراسري سال 76 بوده!!)